باران باریده بود. آب توی چاله های کوچه جمع شده بود. خانم برای یک پیاده روی عصرانه از خانه بیرون آمد. از این که فرصت کافی پیدا کرده بود که قبل از بیرون آمدن صورتش را کاملا آرایش کند ودر دل خوشحال بود. لباسی روشن پوشیده بود که از همه لباس هایش تنگ تر بود و هر چشمی را از فاصله دور به خود جلب می کرد. از لباس پوشیدنش راضی بود. وقتی نگاه حسرت آمیز اولین مرد را دید آرزو کرد کاش زنی که دیروز به او در مورد وضع حجابش تذکر داده بود دوباره پیدایش شود و امروزش را ببیند و از عصبانیت دق کند! زیاد از کسی تذکر نشنیده بود اما اگر اتفاق می افتاد لج می کرد. به زن جواب داده بود:
زندگی خودمه. دلم می خواد این جوری باشم. زن گفته بود: یعنی مهم نیست برای بقیه چه اتفاقی می افته؟ جواب داده بود: من دارم زندگی خودم رو می کنم، بقیه هم مواظب خودشون باشن..اصلا نگاه نکنن خب!
کوچه شلوغ نبود اما تک و توک ماشین هایی که از آنجا عبور می کردند وقتی به او می رسیدند از سرعتشان کم می کردند که آب به او نپاشد. مطمئن بود هر کدامشان که ترمز می کنند از فرصت هم استفاده می کنند و بدن او ا ور انداز می کنند. این که در دل مردها چه غوغایی به پا می کرد و بعد در دل وذهن وزندگی شان چه اتفاقی می افتاد برایش مهم نبود. مهم این بود که دیده می شد و این او را از خودش راضی می کرد. ماشین دیگری از پشت سرش به او نزدیک شد. تصور کرد این یکی هم مثل بقیه می آید و یواش از کنارش عبور می کند. اما احساس کرد سرعت ماشین بیش از چیزی است که باید باشد. کمی ترسید اما سعی کرد بر خودش مسلط باشد. ماشین که به چند متری اش رسید مطمئن شد قصد ندارد سرعتش را کم کند. برگشت وپشت سرش را نگاه کرد. در همین حین نگاهش به چاله آبی افتاد که پر از آب گل بود. ماشین از کنارش گذشت و قبل از آن که او بتواند کاری بکند تمام آب توی چاله را به اطراف پاشید. جوری که یکی دو قطره از ان را روی صورتش حس کرد. با تمام عصبانیتی که ممکن بود یک زن از خود بروز بدهد داد کشید: هوووی یابو! ماشین زد روی ترمز و دنده عقب گرفت. وقتی به خانم رسید ایستاد وشیشه را داد پائین. سرش را جلو آورد و با خونسردی پرسید: اتفاقی افتاده؟ انگار اصلا لباس و صورت غرق آب وگل خانم را نمی دید. خانم که برای داد بعدی به اندازه کافی نفس گرفته بود ادامه داد: عوضی نمی بینی چکار کردی؟ آشغال! راننده با خونسردی نگاهی به سرو وضع خانم کرد وبعد زد دنده یک و بی آن که خانم را نگاه کند در حالی که یواش یواش داشت حرکت می کرد گفت: من که داشتم رانندگی خودمو می کردم شما باید مراقب خودتون می بودید! و راه افتاد. چند متر جلوتر دوباره ایستاد و برگشت. خانم هاج و واج ایستاده بود ونمی دانست چه باید بکند. راننده خودش را به سمت پنجره کمک راننده جلو کشید و جوری که خانم او را ببیند با پوزخند گفت: اصلا دفعه بعد لباس نانو بپوشید که آب وگل روش نمونه! و گازش را گرفت و رفت. خانم چیزی نداشت که بگوید. چند دقیقه ای بغضش را نگه داشت و قبل از آنکه وسط کوچه بترکد به سمت خانه راه افتاد. باید لباسش را عوض می کرد.