باران باریده بود. آب توی چاله های کوچه جمع شده بود. خانم برای یک پیاده روی عصرانه از خانه بیرون آمد. از این که فرصت کافی پیدا کرده بود که قبل از بیرون آمدن صورتش را کاملا آرایش کند ودر دل خوشحال بود. لباسی روشن پوشیده بود که از همه لباس هایش تنگ تر بود و هر چشمی را از فاصله دور به خود جلب می کرد. از لباس پوشیدنش راضی بود. وقتی نگاه حسرت آمیز اولین مرد را دید آرزو کرد کاش زنی که دیروز به او در مورد وضع حجابش تذکر داده بود دوباره پیدایش شود و امروزش را ببیند و از عصبانیت دق کند! زیاد از کسی تذکر نشنیده بود اما اگر اتفاق می افتاد لج می کرد. به زن جواب داده بود:
ادامه مطلب ...